سلام

درویشی درويشي سلسله نعمت‌اللهی نعمت‌الهیه نعمه‌الهی نعمه‌اللهیه نعمت اللهی نعمه الهی نعمت اللهي نعمت‌اللهي نعمه‌اللهي نعمت الهیه نعمه اللهیه سلطانعلیشاهی سلطانعليشاهي سلطان علیشاهی سلطان عليشاهي سلطان‌علیشاهی سلطان‌عليشاهي گنابادی گنابادي گنابادیه گناباديه عرفان تصوف صوفی صوفي صوفیه صوفيه عرفا صوفیان صوفيان درویش قطب اقطاب مزار سلطاني سلطانی mysticism sufism shiism sufism shiah sufism islamic sufism nimatullahi order gunabadi

دوشنبه

عرفان ، تصوف : تشیع و تصوف و عرفان / حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه

این مطلب در پاسخ به نامه ای متضمن سوال درباره ارتباط تشیع و تصوف و عرفان نوشته شده و نظر به اینکه این سوال غالبا بنا بر تناسب اوضاع زمان مطرح گردیده و مولف محترم به زبانی ساده و روشن متناسب با مخاطب پاسخ داده اند .

(رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی (۱
در مورد تشیع و تصوف ( دو لغت در واقع برای یک حقیقت ) محققین جدید به خصوص غربی ها اشتباهات فراوانی دارند . این اشتباهات سهوا یا عمدی است ؛ به واسطه این که از اول ، ماموریت بعضی از آنها ایجاد فساد در داخل تشیع و ایجاد تفرقه در داخل اسلام بوده است و همچنین برای آگاه کردن دستگاه های استعماری خودشان ؛ بسیاری هم از روی خلوص نیت به نتیجه مشابهی می رسند که باز هم مورد سوء استفاده دیگران قرار می گیرد .
اولین اشتباهی که راجع به این مساله کرده اند به اصطلاح خودشان در مورد تاریخ پیدایش تشیع است ؛ بعضی ها می گویند که بعد از وفات حضرت علی
(ع) بوده ؛ بعضی ها می گویند بعد از شهادت امام حسین (ع) پیدا شده و نظریات مختلف دیگری از این قبیل . اشتباه آنها این است که پیدایش اسم را به منزله پیدایش مسمی گرفته اند و حال آنکه ممکن است اسم هر وقت پیدا شود یا متداول گردد و این در اصل قضیه فرقی نمی کند چون وقتی خود مکتب ملاک باشد نباید به لغت پرداخت ؛ کما اینکه شیعه را در طی تاریخ گاه « شیعه علی » می گفتند ؛ یک مدتی « شعوبی » می گفتند به دلیل اینکه شیعیان متمسک به این آیه قرآن می شدند که خداوند می فرماید : « یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عندالله اتقیکم » (۲) و چون اشخاص غیر عربی بودند که مسلمان می شدند و توقع داشتند بین آنها و عرب تفاوتی نباشد ، ولی متاسفانه خلفا به جز دوران خلافت علی (ع) و امام حسن (ع) غالبا کم و بیش به چنین تفاوتی قائل بودند و در مقابل این عمل ، شیعیان به این آیه استناد می کردند . در ایامی هم آنها را « رافضی » می گفتند ؛ یعنی کسانی که دین را ترک کردند . بدین قرار شیعه را به اسامی مختلفی خوانده اند ؛ ولی پیدایش اسم دلیل فقدان مسمی نیست . باید ببینیم که تفاوت تشیع و تسنن در داخل اسلام چیست و اینها اصول مکتبشان چگونه است تا بتوان از تاریخ پیدا شدن این اصول تشخیص داد که تشیع کی پیدا شده است .
بعد از فوت پیغمبر
(ص) ، علی (ع) و عباس عموی حضرت و احیانا شاید سایر بنی هاشم به کفن و دفن پیغمبر پرداختند ؛ ولی در همان حال که آنها مشغول این کار بودند عده ای در محلی که مشهور به سقیفه بنی ساعده بود ، گرد هم آمدند و با جریانی که در تواریخ نقل شده است ، ابوبکر را به خلافت انتخاب کردند که ابوبکر خلیفه اول شد . بعد از ابوبکر ، عمر و بعد از او ، عثمان و در مرحله چهارم علی علیه السلام به خلافت رسید .
از همان بدو امر ، بعد از رحلت پیغمبر ، کسانی که ماجرای سقیفه بنی ساعده را قبول نداشتند ، می گفتند
: همان طور که پیغمبر را ما مردم انتخاب نکردیم و خداوند انتخاب کرد ، بنابراین جانشین پیغمبر را هم مردم نباید انتخاب کنند و حق مردم نیست ؛ بلکه بر حسب اراده خداوند است ؛ منتهی چون پیغمبر ما آخرین پیغمبر است دیگر مساله وحی پس از او وجود ندارد و چون پیغمبر هرچه بگوید به منزله وحی است و در قرآن در سوره نجم کاملا صراحت دارد : « ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی » (۳) ؛ بنابراین هرکه را پیغمبر خود تعیین بفرماید ، خداوند او را تعیین کرده است ؛ چون پیغمبر علی (ع) را در مقاطع مختلف تاریخ رسالت خویش به جانشینی تعیین کرده ، بنابراین جانشین پیغمبر علی است نه کسی که مردم انتخاب می کنند . اما اهل سنت آنهایی که سقیفه را قبول دارند می گویند : چون مردم جمع شده اند ( گویی که این قول هم محل ایراد است که همه مردم یا بزرگان اهل حل و عقد حاضر نبودند ) و خلیفه را انتخاب کردند ، آن انتخاب معتبر است و او خلیفه است .
اما در این که تواریخ چنین نوشته اند و این مطلبی قابل تحقیق است که بعد از پیغمبر ، ابوبکر ، بعد عمر ، بعد عثمان ، بعد علی و بعد امام حسن
(ع) به خلافت رسیدند ، تردیدی نیست ؛ ولی شیعه می گوید که خلافت واقعی پیغمبر یعنی خلافت معنوی پیغمبر ، حق و بلکه وظیفه علی (ع) است و از اینجا تفاوت و اختلاف اصلی به وجود آمد . پیروان ابوبکر و عمر و عثمان به نام « سنی » نامیده شدند و پیروان علی و امام حسن به نام « شیعه » . پس اساس اختلاف شیعه و سنی در آن است که اهل سنت اجازه می دهند که مردم خود خلیفه را تعیین کنند ولی شیعه قائل است که خلافت باید بر حسب دستور و فرمان پیغمبر باشد .
بدیهی است بعد از پیغمبر هم که علی تعیین شد ، چون همیشه در روی زمین باید نماینده الهی باشد بعد از علی هم هر که او تعیین کرد ، خلیفه است و همین طور الی آخر
. ما اگر به این تفاوت نظر کنیم می بینیم اساس مذهب تشیع اگر چه بلافاصله بعد از رحلت پیغمبر عیان شد - نمی توان گفت به وجود آمد بلکه عیان شد - ولی این اختلاف در زمان خود پیامبر هم وجود داشت اما تا زمانی که ایشان حیات داشتند ، ظاهر نشد و اختلافی نبود برای اینکه مورد پیدا نمی کرد ولی بعد از فوت پیغمبر بلافاصله این تفاوت در استنباط ظاهر شد ؛ بنابراین تشیع از همان اول رحلت پیغمبر ظاهر شد . اما بعدا تشیع و تسنن در طی تاریخ به همین طریق که جلو می رفتند مطالب و نظریه های دیگری را به خود جذب کردند به طوری که هر کدام تقریبا مجموعه ای از قواعد و آراء شد ؛ اما اساس تشیع همان است و ما می توانیم بگوییم هر شاعر ، نویسنده ، عارف و عالم که به ولایت علی اعتقاد داشته باشد ، یعنی اینکه علی (ع) جانشین بلافصل و جانشین حقیقی پیغمبر است و خلافت حق اوست ، شیعه است . اگر به این نکته توجه کنیم کسانی مثل سعدی ، حافظ ، مولوی و اصولا همه بزرگانی که اهل عرفان بودند ، شیعه محسوب می شوند .
آنان اگر در احکام فقهی اختلاف داشته باشند ، آن اختلاف ربطی به اصل مکتب ندارد ، کما اینکه بین فقهای شیعه در مسایل فقهی اختلاف فراوانی وجود دارد به نحوی که بین فقهای شیعه و سنی هم ، همان اختلافات وجود دارد ولی اساس این است که کسی که به ولایت علی و جانشینی او و ائمه بعدی معتقد باشد ، شیعه به حساب می آید
. بنابراین شیعه از همان اول بعد از رحلت پیغمبر ظاهر شد ولی تعالیم آن قبلا بوده منتهی چون معارض و مخالفی نبود ، نیاز به ظهور نداشت .
اما محققین خارجی ، محققین غیر مسلمان ، وقتی دنبال تحقیق در فکری می روند به خود مکتب و اصول فکری آن کار ندارند بلکه به جلوه های خارجی مکتب کار دارند ؛ بنابراین برای آنها چون علی
(ع) در زمان خلافت خلفا گاه به آنها در اجرای احکام کمک می کرد ، آن دوران را دوران وجود یا ظهور تشیع نمی دانند ولی دورانی را که این اختلاف در اجتماع ظاهر شد ، آن را ملاک می گیرند ؛ البته این اشتباه به بسیاری از محققان مسلمان نیز سرایت کرده است ، به خصوص آنهایی که از اصول روحیه اولیه مسلمین اطلاعی نداشته اند . همیشه در طی تاریخ بین این دو تفکر - فکر شیعی انتصاب رهبر و فکر سنی یعنی انتخاب رهبر - مخالفت های فراوانی بوده است و همواره خلفا به طرق مختلف در صدد از بین بردن فکر شیعی بوده اند و حتی طرفداران این فکر یعنی شیعیان را آزار می دادند به طوری که شیعیان تقریبا در تمام دوران زندگی ائمه (ع) و حتی مدت ها بعد از آن هم تقیه می کردند و جهت تشدید تقیه نزد شیعیان همین است . در این مورد مثلا درباره علی بن یقطین که وزیر هارون الرشید بود و تقیه می کرد ، داستان هایی نقل شده که مشهور است .
بدین طریق عده ای از شیعیان برای آن که شناخته نشوند و برای آن که بتوانند به افکار و عقاید خودشان سر و صورتی بدهند و دیگران را نیز ارشاد کنند ، مجبور به گوشه گیری و زهد شدند که به زهاد شهرت یافتند و سپس نام دیگری در تاریخ اسلام یافتند که آن نام «
صوفی » بود و کم کم کلمه « تصوف » رایج شد . اینکه لغت تصوف از چه ریشه ای مشتق است فرقی نمی کند . آنچه غالبا می گویند و به آن استناد می کنند این است که تصوف از ریشه « صوف » یعنی پشم می آید و تصوف به معنای پشم پوشی است . صوفیه عمدتا پشم می پوشیدند و نقل است که انبیا نیز پشمینه پوش بودند ؛ چون لباس پشم بسیار زبر است و بدن را آزار می دهد به نحوی که نمی توان با آن زیاد خوابید و شخص را بیدار نگه می دارد که به عبادت بپردازد . از اینجاست داستانی که در تذکره الاولیاء (۴) نوشته شده که کسی ( سفیان ثوری ) در راه به حضرت جعفر صادق علیه السلام رسید ، دید حضرت لباس گرانمایه خزی پوشیده است ( تفاوت زندگی ائمه فی المثل حضرت جعفر صادق یا امام حسن با علی (ع) حکمتی دارد و مساله جداگانه ای است که فعلا در اینجا از آن می گذریم . ) به هر تقدیر او خدمت حضرت آمد و بعد از سلام عرض کرد : یا ابن رسول الله ، چنین لباس مجلل و نرمی شایسته شما فرزند رسول خدا نیست . حضرت دست او را گرفتند و زیر آستین بردند . دید لباس پشمی خشنی پوشیده اند که دست را اذیت می کند . حضرت فرمود : « هذا للحق و ذاک للخلق » (۵) . حضرت صادق (ع) اشاره به آن لباس پشمی کردند و فرمودند : « ذاک للحق » و اشاره به لباس خز نرم کردند و فرمودند : « هذا للخلق » . هم وقوع چنین داستانی و چنین برخوردی و هم اینکه اگر وقوع آن را قبول نداشته باشیم ، نوشته شیخ عطار که لباس پشمی را به عنوان « هذا للحق » می گوید نشان دهنده این است که بزرگان اهل تصوف ، که حضرت جعفر صادق (ع) در راس آنها در زمان خود بودند ، لباس پشمی و زبر را علامت عبادت و آمادگی برای عبادت می دانستند .
به هر جهت ظاهرا مناسب تر آن است که کلمه تصوف را از ریشه صوف بنامیم
. در واقع نام جداگانه ای بر این گروه اطلاق و متداول شد و این امری رایج بوده است ؛ چنانچه در دوران امروز می بینیم که مثلا در فلان کشور که ضد اسلام است و می خواهد خودش را لائیک جلوه دهد ، یک حزب اسلامی را منحل می کنند و نامش را از بین می برند ؛ ولی همان گروه منحل شده ، با نام دیگری ، حزب دیگری درست می کند و تا مدت ها فعالیت خود را ادامه می دهد . تشیع هم به همین صورت عمل کرده است ، یعنی در تاریخ اسلام به نام دیگری ، با نام صوفی ، خود را ظاهر ساخته است .
اساس تصوف از اول از جنبه اعتقادی بر این بود که جانشین پیغمبر
(ص) علی (ع) است و نه دیگری و علی (ع) را در میان صحابه افضل از همه می دانستند ؛ البته در عمل سبک های مختلفی بود ؛ همان طوری که شیعه معتقد است که هر زمانی اقتضای خاص خود دارد و مثلا علی (ع) زندگی به ظاهر حقیرانه و فقیرانه داشت . حضرت علی (ع) با وجود این که از دسترنج خود نخلستان های فراوانی ایجاد کرد ، همه را وقف نموده و خود استفاده نکرد ولی از آن طرف حضرت جعفر صادق (ع) با ظواهر تجمل و زندگی اعیانی زندگی می کردند . یعنی وظیفه امام و بزرگ زمان است که بر حسب مقتضیات زمان تصمیم بگیرد و زندگی کند .
بنابراین در طی تاریخ می بینیم که در بعضی اوقات ، تصوف به صورت زهد و گوشه گیری پیدا شده است ؛ در بعضی اوقات یا نزد بعضی اشخاص هم به عنوان فعالیت و جهاد اجتماعی پدیدار شده است
. همین طور سبک های مختلفی در طی تاریخ مشاهده می شود ولی هیچ کدام اساس تصوف نیست . اساس تصوف فقط همان مساله وصایت و ولایت است نه سایر مطالب زائد . سایر مطالب در طی تاریخ و بر حسب مقتضیات زمان ایجاد شده است . همین اشتباهی که در مورد تشیع و لغت تشیع به وجود آمده بود ، در مورد تصوف هم هست . بعضی ها می گویند اول بار در قرن دوم هجری به وجود آمد . و همین طور هرکس نظریه ای پیشنهاد می کند و حال آن که تصوف ذات تشیع و معنای آن است .
در تاریخ تشیع عده ای بیشتر به احکام فقهی توجه داشتند و نظریاتی در این مورد بیان کردند که فقها باشند
. عده ای دیگر از اهل تشیع هم ، مساله اعتقادی و توجه به سیر تکامل به سوی خداوند را مقدم می دانستند که اینها جنبه تصوف را گرفتند . اینها هر دو در واقع همان طوری که اصطلاح شده است به منزله دو دست از یک بدن بوده اند . منتهی بسیاری اوقات ، بعضی ها بدون اینکه توجه کنند بین این دو دسته اختلاف قائل بودند . بسیاری از مستشرقین هم ، این کار را می کردند برای اینکه اختلاف هرچه بیشتر شود ، به نفع آنهاست . اساس و روح اسلام در تشیع است و روح تشیع در تصوف است ؛ تصوف غیر از تشیع نیست و تشیع واقعی هم غیر از تصوف نیست .
در اینجا محققین زمینه دیگری را هم پیدا کردند که این زمینه هم تفرقه انگیز بود ؛ اینکه طرح چنین مسایلی به عمد بود یا به سهو ، خدا می داند ؛ به هر جهت بعضی ها گفته اند
: تصوف در واقع برای خراب کردن تشیع و مخدوش کردن اسلام به وجود آمده است . اینان در این مورد برخی صوفی نمایان را ملاک قرار داده و به بعضی متصوفه که توجه به مسایل معنوی نداشتند یا رشته ارتباطشان با مبدا قطع شده بود ، استناد می کردند ؛ چون در تصوف بر مبنای اصل تشیع ، رهبری و ارشاد مردم با کسی است که مرشد و پیر قبلی صریحا تعیین کند و همه معتقدند که این اجازات تا روز قیامت خواهد ماند ؛ منتهی شیعه اثنی عشری معتقد است که در غیبت امام کسی که از جانب حضرت معین شد ، فقط در همین قسمت یعنی اخذ بیعت از مومنین حق داشت ؛ همچنین حق داشت جانشین تعیین کند که این سلسله ادامه پیدا کرد . بنابراین اگر کسی اجازه اش یدا بید به امام برسد ، رهبری و ارشاد او شرعی و قانونی است ، و الا رشته اش قطع شده است ؛ چه بسا اشخاصی که رشته شان قطع شده بود و در اثر استنباطات شخصی خود مسایلی را به عنوان تصوف بیان کردند که جزء تصوف نیست . تعداد نادری از محققین به این مسئله توجه کرده اند و فی المثل در کتابی (۶) که اخیرا به فارسی ترجمه شده ، مولفین آن الکساندر بنیگسن و اندرس ویمبوش به بررسی تصوف در اتحاد جماهیر شوروی سابق پرداخته ، می نویسند : « تصوف نه یک فرقه است و نه یک جنبش رافضی یا اعتزالی ، بلکه بخشی جدا ناپذیر از اسلام راستین است . به وی‍ژه تحلیلگران غربی مستعدند که چشمان خود را بر این حقیقت ببندند ، و مکررا به تصوف به عنوان پدیده ای غریبه با اسلام و در واقع انحراف از آن اشاره می کنند . » در شوروی سابق چون دین ستیزی حاکم بر حکومت بود ، محققی که در شوروی مطالعه کند این نتیجه را درک می کند .
بحث دیگری که در اینجا برخی مستشرقین مطرح کردند این است که گفتند
: تشیع - و بعضا هم گفتند که تصوف - مبارزه ای است که ایرانی ها بر ضد تسلط عرب کردند ، در مقابل اینکه اعراب کشور آنها را گرفتند و سلسله پادشاهی و حکومتشان را منقرض کردند ، آنها به این نحو عکس العمل نشان دادند ، چنان که تاریخ مبارزات بسیاری از اهل تصوف روشن بوده که به آزاد شدن ایران از قید بیگانگان منجر شده است ؛ ولی باید توجه داشت که ایران را عرب فتح نکرد ، ایران را اسلام فتح کرد ، کما اینکه وقتی قشون اسلام به ایران آمد ، مسلمین تا ری را با جنگ ، فتح کردند و مردم مسلمان شدند ولی بعدا همه با طیب خاطر اسلام را قبول کردند . برای درک علت این امر مقایسه دو مطلب راهگشاست :
نقل است که انوشیروان از ثروتمندان بازار دعوت کرد و برای تامین هزینه جنگ از آنها قرضیه ای خواست
. بعد از خاتمه سخنان او ، کفاشی گفت : من حاضرم همه این مبلغ مورد نیاز شما را بدهم ، نه به صورت قرض بلکه هدیه کنم ، ولی به یک شرط و آن ، این که اجازه بدهید پسر من سواد بیاموزد و درس بخواند . انوشیروان عصبانی شد که من اجازه بدهم یک پسر کفاش درس بخواند ، و قبول نکرد . اما از این طرف اسلام می فرماید : « طلب العلم فریضه علی کل مسلم » (۷) . چنانکه پس از جنگ بدر که اسرا را آوردند و خانواده شان برای خرید آنها می آمدند ، حضرت فرمود : هر کس از این اسرا به هفت نفر از مسلمین سواد خواندن و نوشتن بیاموزد ، آزاد است. این دو مطلب را با هم مقایسه کنید - غیر از جهات معنوی ، همین جهات ظاهری را در نظر بگیرید - وقتی دو لشکر از این فکر و آن فکر با هم برخورد پیدا کنند ، کدام یک پیروز می شود ؟ به هر جهت ایران را اسلام فتح کرد و همیشه هم ایرانیان به اسلام و به مسلمانان علاقه مند بودند . تمام انقلاباتی که شد ، اگر انقلابات را علیه تسلط بیگانگان و با حفظ اسلام ادامه می دادند به نتیجه می رسیدند مثل قیام ابومسلم خراسانی یا قیام سربداران یا مثل صفویه که هر دو گروه اخیر صوفی بودند و امثال اینها . اما آنهایی که انقلابشان را صرفا در حکم استقلال ایران ولی علیه اسلام و در واقع ضد اسلام به کار می بردند ، پیروز نشدند . کسانی مثل هاشم بن حکیم ( مشهور به المقنع ) ، مازیار ، بابک و افشین از این قبیل هستند . از این رو سلسله آنها و بسیاری از ایشان بعد از مدت کوتاهی ناپدید شدند و حتی اثری از افکار آنان نیز باقی نماند . اما مستشرقین همه این امور را از این حیث ندیده می گیرند و تصوف و تشیع را به عنوان قیام ایرانیان بر ضد اعراب و به منزله اسلحه این مبارزات تفسیر می کنند و حال آن که تصوف عین تشیع و تشیع عین اسلام است و یکی از شواهد تاریخی این امر این است که قیام صفویه موجب شد که تشیع در ایران غالب شود .
امر دیگری که موجب خلط مبحث و اشتباه می شود این است که می گویند
: تصوف غیر از عرفان است . بله از نظر لغت ، آن ها دو چیزند ولی « عباراتنا شتی و حسنک واحد » . القای این اشتباه از خیلی قدیم هم بوده است ، حتی بسیاری از مخالفین تصوف که بر ضد آن ردیه نوشته اند ، از عرفان تعریف کرده اند و از « تصوف » بد گفته اند و حتی درمورد دیگران هم حکم صادر کرده و اظهار داشته اند : بعضی از فضلا عرفان و تصوف را یکی می دانند و حال آن که این طور نیست .
ببینیم عرفان اجمالا چیست ؟ عرفان در لغت یعنی شناخت
. شناخت هم مراتبی دارد ، فی المثل حضرت ابراهیم (ع) که می دانست یعنی با فطرت خود درک کرده بود که این جهان خدایی دارد و آن خدا بر همه مسلط است ، دارای شناختی بود . چنان که وقتی ستاره را دید گفت : این خدای من است (۸) . ستاره پر نوری که می گویند شعرای یمانی بود . ولی وقتی ستاره افول کرد ، گفت : « لا احب الافلین » (۸) ، من چیزی را که افول می کند ، دوست ندارم . ماه در آمد - که قاعدتا ماه بدر بوده یعنی ماه کامل - حضرت گفت : این خدای من است ولی بعد از غروب آن ، باز فکر کرد و گفت : این هم که غروب کرد ، پس این هم خدای جهان نیست (۹) . یعنی در مرحله ای بود که می دانست خدایی هست و این خدا قدرت و عظمت دارد ولی برای خدا در تصور بدوی خود جسمیت قائل بود . تا اینکه خورشید طلوع کرد ، حضرت گفت : حتما این خداست (۱۰) . آن هم که غروب کرد آنوقت عرض کرد : « انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض » (۱۱) ، روی خودم را به سوی کسی می کنم که آسمان ها و زمین را خلق کرده است . آن وقت توجه کرد و فهمید که این خدایی که او به دنبالش است ، جسم نیست و جسمیت ندارد و اوست که این آسمان ها و ستاره و ماه و خورشید را آفریده است .
این درجات عرفانی است
. ساده ترین درجه عرفان همان اول بود که حضرت نمی دانست خدایی که او را آفریده ، جسمانی است یا نه ، به چه نحو است ؟ تا به تدریج به جایی رسید که خداوند در قرآن فرمود : « کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات والارض » (۱۲) ، ما بدین طریق ملکوت آسمان ها و زمین را بر او آشکار کردیم .
به این معنی هر کسی که خدا را بشناسد و بداند که خدایی هست ، درجه ای از عرفان دارد ؛ زیرا عرفان امر مطلقی نیست ، امری است که به قول فلاسفه درجات تشکیکی دارد ، مثل نور ، مثل ایمان که درجاتی دارند
. از درجه کم شروع می شود و خداوند اگر توفیق بدهد به درجات بالاتر می رسد . به عنوان مثال توجه کنید کسی در بیابانی که هیچ آثار آبادانی نیست ، در هوای صاف ( که این هوای صاف را به منزله نیت خالص شخص باید در نظر بگیریم ) از دور نقطه سیاهی می بیند و فقط می داند که یک سیاهی است و همین قدر می شناسد که یک جسمی آنجا هست . وقتی رو به آن قدری جلو برود ، می بیند این سیاهی خطی مستقیم است . آنگاه می فهمد ، یعنی عرفان پیدا می کند که جسمی که در آنجا است ، جسم درازی است . باز اگر ادامه بدهد و قدری جلوتر برود ، می بیند از آن جسم انشعاباتی هم هست ، تصور می کند که این جسم درختی است که شاخه هایی دارد . قدری که جلو رفت ، می بیند بر آن شاخه ها لکه هایی مثل برگ است . توجه می کند که اکنون این درخت برگ دارد یعنی زنده است . می بیند که می لرزد و تکان می خورد . می فهمد که الان در معرض باد است . قدری که جلو رفت ، می بیند که از این درخت چیزهایی آویزان است ، می فهمد این درخت میوه است . جلوتر که رفت ، می بیند که آن میوه سیب است یا فلان میوه است ، عرفان پیدا می کند . نزدیک آن که شد و از آن سیب یا آن میوه چشید ، می فهمد که شیرین است .
عین همین درجات عرفان برای انسان در سیر خداشناسی پیدا می شود
. عرفان و شناخت خداوند به همین طریق است . بنابراین وقتی می گویند عارف ، نه اینکه امری است که مطلقا دیگران هیچ ندارند و او همه چیز آن را دارد . عارف هم درجاتی دارد ، عارف و اعرف داریم . راه وصول به عرفان کامل یعنی کمال عرفان را تصوف می گویند ، یعنی تصوف راه عملی وصول به عرفان است .
بنابراین تصوف و عرفان ، دو لغت است دال بر یک معنا یا اینکه به منزله دو روی یک سکه است یا می توان گفت
: یکی راه را نشان می دهد و یکی نتیجه راه رفتن را . به هر جهت آنها ، هم دو تا هستند و هم یکی .
اختلافی که اکنون بین عرفان و تصوف در ایران قائل می شوند ، شاید به مناسبت وضعیت سوء سیاسی است که نمی توانند از عرفان بدگویی کنند زیرا خیلی از بزرگان از آن تعریف کرده اند و محبوبیت عمومی دارد ، از طرفی نمی توانند تصوف را قبول کنند چون بر زندگی دنیوی ایشان ممکن است لطمه بخورد ؛ بنابراین می گویند عرفان غیر از تصوف است
. حتی بعضی از کسانی که خودشان در مسلک تصوف بوده و بعدا عناد ورزیده ، ردیه نوشته اند ، برای اینکه ردیه خود را مستحکم تر کرده و خود را هم از گذشته تبرئه کنند ، می گویند عرفان خوب است ولی غیر از تصوف است ؛ تا آن حد که می گویند بسیاری از قدما هم اشتباه کرده و این دو تا را یکی دانسته اند که معلوم می شود ، در نظر آنان هم بسیاری از بزرگان سابق این حقایق را گفته اند .


پاورقی
:
(
۱) سوره طه ، آیات ۸ - ۲۵ : ای پروردگار من ، سینه مرا برای من گشاده گردان و کار مرا آسان ساز و گره از زبان من بگشای تا گفتار مرا بفهمند .
(
۲) سوره حجرات ، آیه ۱۳: ای مردم ، ما شما را از مرد و زنی آفریدیم و شما را به صورت اقوام و قبایلی درآوردیم تا با یکدیگر انس یابید . بی گمان گرامی ترین شما نزد خداوند با تقواترین شما است .
(
۳) سوره نجم ، آیات ۳ و ۴ : سخن از روی هوی نمی گوید . نیست این سخن جز آنچه بدو وحی می شود .
(
۴) تذکره الاولیاء / شیخ فریدالدین عطار ؛ تصحیح دکتر محمد استعلامی .-- تهران ، ۱۳۶۳/ ص ۱۵
) این برای مردم است و آن برای خداست .
(
۶) صوفیان و کمیسرها : تصوف در اتحاد شوروی / ترجمه افسانه منفرد .-- دفتر پژوهش های فرهنگی : تهران ، ۱۳۷۸ / ص ۲۱۴.
(
۷) توجه داشته باشید که در اینجا مسلمه را اضافه کرده اند چون خواستند حدیث کم نداشته باشد در حالی که علی کل مسلم کافی است ؛ وقتی گفتند : مسلم ، هم زن را شامل می شود و هم مرد را .
(۸) سوره انعام ، آیه ۷۶

(۹)
سوره انعام ، آیه ۷۷ : آنگاه ماه را دید که طلوع می کند . گفت : این است پروردگار من . چون فرو شد ، گفت : اگر پروردگار من مرا راه ننماید ، از گمراهان خواهم بود .
(
۱۰) سوره انعام ، آیه ۷۸ : و چون خورشید را دید که طلوع می کند ، گفت : این است پروردگار من ، این بزرگتر است و چون فروشد ، گفت : ای قوم من ، من از آنچه شریک خدایش می دانید بیزارم .
(
۱۱) سوره انعام ، آیه ۷۹
(
۱۲) سوره انعام ، آیه ۷۵


این مقاله ابتدا در سال ۱۳۷۹ در فصلنامه عرفان ایران شماره ۷ ، به کوشش دکتر سید مصطفی آزمایش ؛ و بعدا در سال ۱۳۸۰ و ۱۳۸۳ در کتابچه آشنایی با عرفان و تصوف همراه ۵ مطلب دیگر ( در چاپ دوم ) منتشر شده است . این متن با متن موجود در چاپ دوم کتاب آشنایی با عرفان و تصوف مطابقت داده شده است .

با تشکر از اخوی محترمی که متن مقاله را در اختیار ما قرار دادند .

فهرست مقالات

برچسب‌ها: